در هجده سالگی شانس آوردم و گذارم به دانشکدهای افتاد که در آن روزنامهنگاری هم آموزش داده میشد. دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه یا باقیمانده مدرسه عالی روزنامهنگاری در میدان کتابی سابق، در دهه هفتاد از معدود پلههایی بود که میشد از آن بالا رفت و به کعبه آمال یعنی روزنامه رسید. به جایی که اسمت بالای نوشتهای چاپ شود و کسانی افاضاتت را بخوانند. من با انتخاب همه رشتههای علوم اجتماعی در همه دانشگاههای تهران از آنجا سر درآورده بودم.
آنها که در دوره پیشااینترنت دانشگاه رفتهاند از فقر محتوای آموزشی آن زمان خبر دارند. در سالهای آخر تحصیل ما، اینترنت، راز مقدسی بود که در یکی از اتاقهای طبقه دوم دانشکده نگهداری میشد.
یکی از کتابهای درسی دوره لیسانس روزنامهنگاری را استاد برجسته روزنامهنگاری «کاظم معتمدنژاد» نوشته بود. خاطرم هست چاپ اول این کتاب سال ۱۳۴۸ منتشر شده بود و هر چند سال یک بار اندکی روزآمد شده بود و در دوره ما کاربردهای فاکس و تلفن و تلکس را هم میشد در آن خواند. شور و علاقه شخصی بعضی از استادها که خودشان در روزنامهها به عناوین مختلف نامشان میآمد، از اندک منابع در دسترس دانشجویان بود و همینها اگر استعدادی در شما پیدا میکردند ممکن بود دست شما را بگیرند و به روزنامهای معرفی کنند.
اگر شانستان سیاه و سفید بود به کیهان و اطلاعات راه پیدا میکردید و اگر رنگی، به روزنامه ایران یا همشهری.
بعدها با انفجاری که در پی دوم خرداد در جامعه رخ داد، دهها روزنامه دیگر هم منتشر شدند و راه رسیدن به تحریریه بسیار هموارتر شد.
در تحریریه روزنامههای مختلفی که در دوی استقامت یکی پس از دیگری توقیف میشدند، اغلب ما، بسیار جوان بودیم و بسیار جویای نام. جو آن روزها هم چنین تصوری ایجاد میکرد که انگار در حال جا به جا کردن پایههای جهانیم.
من در دهه هفتاد و هشتاد در نشریاتی کار کردم که نظر به شور و حال نوجوانان آن روز، گوشه چشمی هم به مخاطبان کودک و نوجوان (رایاولیها و رایدهندگان بالقوه آینده) داشتند. بعضی از همکاران جوانتر رسانههای فارسیزبان، در آن زمان عضو باشگاه خوانندگان این رسانهها بودند که به آنها فرصت نشستن روبهروی سیاستمداران وقت داده میشد تا صریحتر سوال بپرسند.
کتمان نمیکنم که در آن روزها، جوانی تحریریهها را یک امتیاز مثبت میدانستم اما بعدها وقتی از جوانی و جاهلی گذشتم متوجه شدم که به واسطه انقلاب و گسلی که بین نسل قبل و بعد روزنامهنگاران ایجاد شد، چه تجربه بزرگی را از دست داده بودیم.
سال ۱۳۹۰ در یادبود ایرج گرگین، روزنامهنگار پیشکسوت، از فقدان نگاههای مجرب در تحریریههایمان نوشتم و اینکه بگیر و ببندهای بعد از انقلاب و خروج اغلب روزنامهنگاران قدیمی از ایران، چطور باعث شد ما از «انباشت تجربه حرفهای روزنامهنگاری» و چرخه طبیعی انتقال تجربه از نسلی به نسل دیگر بیبهره باشیم.
انقلاب سال ۱۳۵۷ گسل بود. یک گسل عمیق بین نسلی که بنیان رسانه را در ایران گذاشته بود، و نسلی که قرار بود روی همان ستونها بایستد و کار یاد بگیرد و با قلمش قدرتها را وادار به پاسخگویی کند.
چهل و چند سال پس از انقلابی که گویا افزایش آزادیهای سیاسی یکی از آرمانهایش بود، در شرایطی به سر میبریم که روایت کردن جرم است و کسانی از همکاران روزنامهنگار ما به همین جرم در زندانند.
شاید به نظر برسد در این وضعیت، گفتوگو درباره آموزش روزنامهنگاری، از کثرت دل خوش، یا به قول رایج این روزها امری «لاکچری» باشد اما نظر به تجربه آموزش آنلاین روزنامهنگاری، میگویم جوانانی که تازه وارد حرفه روزنامهنگاری میشوند هنوز به اندازه زمان راهاندازی مدرسه عالی روزنامهنگاری تشنه آموختنند و چون به لطف اینترنت، زیباییهای جهان رسانههای آزاد را دیدهاند، از آنچه میخواهند و میجویند، تصویری واضح در دست دارند.
روزنامهنگاران در این تصویر رویایی، هم شاه و ملکه و رئیس جمهوری را اسباب مضحکه میکنند و هم یقه نخستوزیران و وزیران پارتیبرو را میگیرند و سرنگونشان میکنند و سر و کارشان هم به هیچ دادگاه مطبوعاتی نمیافتد چرا که برای مطبوعات، دادگاهی در نظر گرفته نشده است. این قدرت آزادی بیان است. آزادی بیانی که پشتش به حمایت قانون گرم است.
من آن تصویر رویایی و آن روز سپید را برای روزنامهنگاران خاورمیانه آرزو دارم. این مدرسه روزنامهنگاری، قدم خیلی خیلی کوچکی است برای رسیدن به آن روز. چند سالی مانده به پنجاه سالگی این شانس را پیدا کردهام که برای پر کردن گسلی که از آن یاد کردم در کنار کسانی بایستم که بسیار پیشتر از من این کسوت را پوشیدهاند.